روژينروژين، تا این لحظه: 14 سال و 14 روز سن داره

روژین دختر کوچولوی مامان و بابا

بابایی و شیطونیاش

سلام گرمی در هوای سرد زمستانی سلام گل دخترم ببخشید گلم مامانی چند روز نتونسته بود بیاد خازراتتو بنویسه حالا علتشو تو ضیح میدم مامان جون (مامان بابایی) مریض بودن البته دو روز که مدام بهشون سر میزدیم و یک روز هم من براشون خوراک درست کردم بردم چون سرما خوردگی شدید بود اما علت اصلی نیومدن من امان از دست بابایی که دوباره امتحان هایی میان ترمش شروع شده و من باید مثل همیشه بشم معلم و دنبال سر بابایی بدو بدو کنم بگم درس بخون شیطونی بسه این و بخور اینو بخون تی وی دیدن بسه خلاصه مامان جون جونم برات بگه که بابایی موقع امتحاناش خیلی اذیت میکنه من به هیچ کاری نمیرسم حتی بعضی از درساشو من باید بخونم خلاصه کنم که بابایی از سر کار اومد بشی...
30 آذر 1390

سوپرايز

از خونه مامان جون اينا كه اومديم در خونه رو كه باز كردم وايييييييييييييييييييييي خداي من درخت كريسمس   بابايي از دانشگاه زود اومده بود خونه درخت كريسمس كه من عاشقشم رو خريده بود در خونه رو كه باز  كردم خيلييييييييييييييييييييييييييييييييي خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــحال شدم اخ جون امسال درخت كريسمس داريم   هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   مرسي شوهر گلم عاشقتم ميميرم برات يه بوس گنده واسه لپت خجالت نكش كوچولو ...
22 آذر 1390

خونه مامان جون

امروز خونه مامانم بودیم چون بابایی تا شب دانشگاه داشت اینجا مشکل اینترنت ندارم چون adsl دارن خیلی راحتم از صبح تا شب که بابایی بیاد من پای فیس بوکم هستم و سایتایی که دوست دارم عصر با هم رفتیم تو حیاط توپ بازی کردیم و حیاط مامان جونو جارو زدیم کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم مامان جون نهار برامون عدس پلو با گوشت درست کرد به به خیلی خوشمزه بود من این غذا رو خیلی دوست دارم ظهر شما ساعت 4.30 خوابیدی منم درس خوندم حالا هم داری با مامانی بازی میکنی منم پای فیس بوکم و نی نی وبلاگم دوست دارم عزیز شیطونم  
21 آذر 1390

اتفاق بد

دیشب داشتیم شام میخوردیم شما هم داشتی بدو بدو میکردی که یه دفعه دستتو گرفتی به مبا و یه دست هم به میز یه دفعه میز افتاد شیشه هاش خورد شد افتاد رو کمرت حالا تو گریه میکردی منم گریه میکردم هر کاری میکردم گریه بند نمیشد بابا امیر بردت تو کوچه به بهونه پیشی اما شما گریه تون بند نمی یومد منم با تو گریه میکردم بیشتر ترسیده بودی ولی چیزیت نشده بود الهی شکر خلاصه تا 3 شب دیگه بسکه گریه کردی به هق هق افتادی تا صبح با بابایی بالا سرت نشسته بودیم خیلی خوشحالم که چیزیت نشد گلم
20 آذر 1390

عاشورا

عاشورا بابا جون پخت داشتن شما سرما خورده بودي همراه با اسهال و استفراغ اما كلي شيطوني كردي دوست دارم عشقم
20 آذر 1390